حرف نیمچه حسابی

حرفا یه بچه خرخاکی از بلادی نصف جهان

حرف نیمچه حسابی

حرفا یه بچه خرخاکی از بلادی نصف جهان

آماری بروبچا قدیمی......

شب شده بود، اما حسنک به خانه نیامده بود. حسنک مدتهای زیادی است که به خانه نمی آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرتهای تنگ به تن می کند. او هر روز به جای غذا  دادن به حیوانات، جلوی آینه به موهای خود ژل میزند. موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست، چون او به موهای خود ژل و گلت می زند.

دیروز که حسنک با کبری چت میکرد، کبری گفت که تصمیم بزرگی گرفته است. کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند؛ چون او با پترس چت می کرد. پترس همیشه پای کامپیوتر نشسته و چت می کند. روزی پترس دید که سد سوراخ شده؛ اما انگشت او درد می کرد؛ چون زیاد چت کرده بود، او میدانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند و از این رو در حال چت کردن غرق شد.
برای مراسم کفن و دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود. اما کوه روی ریل ریزش کرده بود. ریز علی سردش بود، دلش نمی خواست لباسش را در بیاورد. ریز علی چراغ قوه داشت؛ اما حوصله دردسر نداشت. بالاخره قطار به سنگی برخورد کرد و منفجر شد . کبری و مسافران قطار هم مردند.
اما ریز علی بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد