حرف نیمچه حسابی

حرفا یه بچه خرخاکی از بلادی نصف جهان

حرف نیمچه حسابی

حرفا یه بچه خرخاکی از بلادی نصف جهان

جادون خالی

امسال اون مثلا اردوویی که بردن یک خرتوخری بود وصف ناپذیرررررررررررررررر

جادون خالی.

بفرما نسکافه

 

میگما جادون خالی پیروزا همینجوری آروم آروم که از کناری دیوار داشتم از پلا بالا می رفتم .............یه صدا پچ پچی از طرفی اتاقا هیئتی امور فرهنگی اردوو بلاگ تا پلاکیا میومد. همچی یوخده خودما از پلا کشیدم بالا . آ رفدم طبقه دوم. رفتم توو. اما انگاری این مثلا هیئتی فرهنگی جلسه داشتند آ مدامم این برا اون ارد می داد آ اون برا این....... از لا جرزی در آدیوار خودما کشیدم توو بیبینم چیکار میکنن. دیدم اووووووووووووووو چی چی کلاساشون رفدس بالا ...... یکی یه لبتاپ جلوشونس آ به اینترنتی پرسرعتم وصلن. یا للعجب ........ چی چی اینا وضعشون توپسسسسسس. اونوخت به ما که می رسند میگن وضعمون کسادس. جونی خوددون. درسس که ما خریم اما از نژادی خاکیش هستیم. به ما میگن خرخاکی نه خری یابویی. خلاصه شاخکام رفته بود توو هم که چای و نسکافه به راه افتاد برا رفعی خستگی . الحمدالله بعضیاشونم یکی دو قطرشا ریختن روو زمین تا مام یه گلویی تازه کنیم.
از درزی دربی کشویی خودما کشیدم توو اتاقی ارتباطات ا روابط عمومی. دیدم به لیستی شماره تیلیفونا را دادن دستی یه آدمی فوضول تا به همه از دم تیلیفون بزند آ آمار بیگیرد.

خب . به سلامتی

خب الحمدالله اسممون رفت توو لیستی راهیانی سرزمین نور آ خلاصه قصد و مقصدمون برای راهی شدن مثبت شد.  

آخه می دونی تا دیروزا  ۲دل بودم که بیام یا نه . اما صپی سحر که برا نماز وخیزادم ؛ آ دادم حج آقام برام یه استخاره کردند ........خیلی خب اومد. آیه ای که اومده بود همشششششش بشارت می داد که بالاخره آدم می شی . مام که از خوشحالی کلییییی ذوق مرگ شده بودیم که بالاخره از خریتی خرخاکی بودن خلاص میشیم آ به آدمیت این آدما می پیوندیم .......وخیزادیم آ راه افتادیم کفی خیابونا شهر آ کفی همه حساب بانکیامونا لیسیدیم تا همچین خبببببببببب تمیزش کردیم تا بالاخره 350 هزار ریال شدس آ خلاصه رفتیم همممممشا ریختیم به حسابی وزیری اقتصادی این جماعتی اردوو به پا کن. 

آره خیلی سختس خرج کردنی چنیننن پولی اونم توو این موقعیتی بحرانی ِ اقتصاد جهانی. راستشا بخیند برای اینکه بفهمم قرارس کدوم بروبچا بیاند آ کدوم نه نیشسم پا تیلیفون آ شروع کردم به شماره گرفتن آ آمار گرفتن..............اما ......
اما هرچی چشمم میوفتاد به این ثانیه شماری تیلیفون این فشاری خونم میوفتاد پایین...خلاصه دیگه این آخریه را که زنگ زدم دیدم نه نیمیشد ......نفسم دیگه بالا نماد آ این شمارش گر همینطور جلوو می رفت.............با خودم گفتم : بابا ولش کن . جهنم بعدن می فهمم کودومشون میاندشون.
خرخاکی بودن همینش مصیبتس. 

زود خر میشی . آ زودم 2زارید میوفتد که زیادیم نباید خاکی باشی..........
وای  

وای باید برم آب قند جور کنم تا فشارم بیشتر از این نیوفتادس............ یا علی.

شومام بفرماین

نگاهم یاد باران کرده امشب مرا سر در گریبان کرده امشب ....یاد باران 
سلام به کمپلت بروبچا . خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟.......
شکر . الحمدالله. با اجازدون داریم بار و بنه را می بندیم برا سفر . یه سفری باحال با وبلاگ نویسا به سرزمینی پلاکهای تنها مانده........
اردوی بلاگ تا پلاک  شومام بفرماین . بسم الله

آماری بروبچا قدیمی......

شب شده بود، اما حسنک به خانه نیامده بود. حسنک مدتهای زیادی است که به خانه نمی آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرتهای تنگ به تن می کند. او هر روز به جای غذا  دادن به حیوانات، جلوی آینه به موهای خود ژل میزند. موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست، چون او به موهای خود ژل و گلت می زند.

دیروز که حسنک با کبری چت میکرد، کبری گفت که تصمیم بزرگی گرفته است. کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند؛ چون او با پترس چت می کرد. پترس همیشه پای کامپیوتر نشسته و چت می کند. روزی پترس دید که سد سوراخ شده؛ اما انگشت او درد می کرد؛ چون زیاد چت کرده بود، او میدانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند و از این رو در حال چت کردن غرق شد.
برای مراسم کفن و دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود. اما کوه روی ریل ریزش کرده بود. ریز علی سردش بود، دلش نمی خواست لباسش را در بیاورد. ریز علی چراغ قوه داشت؛ اما حوصله دردسر نداشت. بالاخره قطار به سنگی برخورد کرد و منفجر شد . کبری و مسافران قطار هم مردند.
اما ریز علی بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود.

کارگاه منبت کاری

بزار برادون از سرما و اختراعی بخاریمون بگم.

یخ زدیم از سرما .یه بخاری گذاشته بودن گوشه کارگاه آ هر دفعه که بروبچ می گفتن یخ زدیم . یکی دیگه از یه گوشه دیگه با خنده می گفت هنوز وقت روشن کردن بخاری نشدس.

یه بچا اون هفته رفته بود سازمان صنایع دستی آ چوغولی کرده بود .حضرت خانم گزمه دانشکده با اخم و تخم وارد گشته و فرمودن: شنیدم یکی دو نفر از دوستان رفتن از کمبود امکانات گفتن. من جوابشون رو می خوام عرض کنم . که همینه که هست . اگه میتونید بمونید و گرنه ما با نیومدن شما مشکلی نداریم.

بروبچام دیدن خیررررررر . اینا دل برای احدالناسی نمی سوزونن. چه برسه به نفت و گاز .حضرات آقایون  هم کم نگذاشتن. رفتن یه بشکه بلند جور کردن. وارونش کردن یه سوراخ زدن توش تا لوله گاز رو ازش رد کنن. زیرش هم یک تکه فلز که روش چوب برای سوزووندن بگذارن .

این شد بخاری قرن جدید.

 اما امااان از دود که رفتم رو میزی دمی در آ دری کارگاه رو باز گذاشتم .

بسم الله

بسم الله